رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

تعطیلات 14 و15 خرداد

  سلام عسل پسر، آبنبات مامانی گل پسرممممم. این چند روز بابایی دیگه سنگ تموم گذاشت هی ما رو برد ددر. روز جمعه با بابایی رفتیم سرزمین عجایب و از اونجا که گل مامانی از همه اسباب بازی ها می ترسه به نفع مامانش  و به نفع جیب بابایی کار کرد و گفت اصلا نریم. خلاصه ما هم رفتیم مرکز خرید تیراژه و حسابی گشتیم و مامانی سه تا پیراهن خوشگل خرید. خوب اخه چقدر همش برای بابایی خرید کنیم یک کم هم مامانی. بعد هم با بابا جون رفتیم پاساژ گلستان شهرک غرب و اونجا برای پسرم یک بادکنک خریدیم اونم نه از اون معمولی هاش ، از اونها که میرن هوا. بعد هم اونجا از این ماشین هایی که مثل چرخ خرید می مونه بودش. تو هم هی گفتی منو سوار اینها کنید. ولی چون میخواستیم...
18 مرداد 1391

عروسی دایی حسین در رامسر

سلام قشنگ مامانی پسر خوشگلم ما امروز از سفر برگشتیم ، خیلی عالی بود خیلی بهمون خوش گذشت. جای همه خالی بود هم عروسی خیلی خوب بود و هم هوای شمال. پسر خوشگلم هم که گل بود عوض یک پسر یک دسته گل یک پارچه آقا . اینقدر آقا بود که خاله رویا جونش میگفت من تا حالا رهام خیلی دوست داشتم اخه هم خوشگل و هم خواهر زادمه و نازه ولی حالا که تو سفر دیدمش می بینم این فرشته است من عاشقش شدم چقدر این پسر آقاست. توی راه که داشتیم می رفتیم از جاده هراز رفتیم تا اونجا که ساکت نشسته بودی و بیرون رو تماشا می کردی که یکهو خوابت برد و طبق معمول هم هی هرچی پیکان و وانت پیکان دیدی گفتی بابا و هر چی ماشین پلیس دیدی گفتی آ   یعنی آمبولانس هی منم میگفتم نه ماما...
18 مرداد 1391

کادوی روز پدر

سلام شکر پسر امید زندگی مامان این چند روز با اینکه همش انتی بیوتیک خوردی بازم یک کم سینه ات خس خس می کنه و همه میگن مال این گرد و خاک های توی هواست که لعنتی تموم شدنی هم نیست. مامان بمیره برای گل پسرش . این چند روز گذشته یک روز رفتیم پیش نی نی عمه سمانه "سروین " وای که چقدر کوچیکه ، رهام تو بوسش می کردی روی شکمشو از روی لباس هی می گفتی نی نی بعد نازش می کردی مامان قربون اون قلب مهربون تو بشه. هر کاری هم کردم که کمی از آبگوشت مامان بزرگ بخوری نخوردی که نخوردی اخرش اومدم خونه برات آش که دستورش رو عمه سمانه داده بود درست کردم ولی اونم چند تا قاشق بیشتر نخوردی . خیلی کم اشتها شدی. اخرش از پلو خورشت چغاله بادام که درست کرده بودم خوردی اونو خیلی...
18 مرداد 1391

کاردستی های گل پسر

سلام قند عسل خوبی جیگر مامان. گل پسرم این روزها خیلی درگیر کار شده . خانم مربی اش میگه رهام موقع ناهار روی میز خوابش می بره صبح زود باید بلند بشیم بریم مهد و مامان بره سر کار  و شب ها هم زود زود میخوابه. همین دیشب ساعت 8 بچم خوابش برد نه شام خورد و نه هیچی. مامانشم واسه اینکه رهام هی بیدار نشه رفت خوابید بغل رهام جونش.  روزهای چهارشنبه مجموعه کارهای رهام رو می دن به مامانها یعنی می گذارن توی کیف که مامان باباها ببینن. هفته اول که کارهاتو دیدم مامان اینقدر ذوق کرده بودم که اشک تو چشمام اومده بود . اخه مامان دورت بگرده این نقاشی ها چیه کشیدی. حالا عکسهاشم می گذارم که خودتم ببینی و همشونو برات نگه می دارم که وقتی بزرگ شدی اولی...
18 مرداد 1391

دوست دارم

سلام آبنبات عسل پسر مامان، امشب خیلی دلم گرفته دلم میخواد تا صبح تو رو توی بغلم بگیرم و بخوابم. اما دلم نمی یاد. علت خاصی نداره فقط دلم گرفته. نازنین پسرم امروز توی تلویزیون یک دکتری داشت صحبت می کرد میگفت بچه هایی که دیر صحبت می کنن اصلا ربطی به هوششون نداره . اگه بقیه کارهاشون عادیه و مشکلی ندارن هیچ اشکالی نداره که دیر صحبت کنن باید باهاشون بیشتر حرف بزنید. جنابعالی می تونی حرف بزنی ها ولی تنبلی می کنی. همین امشب سر میز شام گوشی تلفن رو برداشتی قشنگ ادا کردی "موبایل" دوباره گفتم رهام چی ؟ گفتی "موبا" بابا هم پرسید رهام باز بگو ؟  گفتی "موبا" ولی 5 دقیقه بعدش هرچی گفتم بگو موبایل ؟ گفتی " مو" اخه تنبل !!! چرا فقط دو حرف اول همه کلما...
18 مرداد 1391

بفرمائید ماست

عشق ماماننننننننننننننننن فدای اون ماست خوردنت بشم که اینقدر با مزه ای تو. عاشق ماستی مخصوصا که با پلو باشه. فدات بشم من. ...
18 مرداد 1391

اعیاد شعبانیه مبارک

سلام سوگلی مامان عزیز دلم این روزها همه جا جشن و خوشحالیه . آخه گلم پس فردا نیمه شعبان تولد اقا امام زمانه. فرداشب قراره بریم عروسی خواهر شوهر خاله رویا . انشاله که بهمون خوش میگذره واسه همین من و تو فردا رو تعطیل کردیم که استراحت کنیم با همدیگه. روز نیمه شعبان هم قراره بریم خونه پسرخاله بابا مولودی. خونه نیلوفر جون و ریحانه جون . که انشالله به حق اقا امام زمان، مامانشون شفا بگیره. الهی که همه مریض ها شفا پیدا کنند. عزیزم دیروز که ساعت یک و نیم مثل هر روز می خواستم بیام دنبالت زنگ زدم مهد گفتن رهام خوابه. تا دو نیم منتظر موندم بیدار نشدی منم امدم نشستم تا ساعت سه که از خواب بیدار شدی با هم اومدیم خونه. اینقدر هوا گرم بود که لپ...
18 مرداد 1391

روزهای مهد کودک

سلام تمام زندگي مامان شيرين ترينم ، خيلي دوست داره ماماني. تو خيلي برام عزيزي مخصوصا که اينقدر پسر خوبي هستي و مامان رو اذيت نمي کني. مامان بايد منو ببخشي اخه مي دوني هر روز صبح ساعت 6 بايد بيدار بشي ، خيلي دلم مي سوزه. تو اين چند روزي که با هم رفتيم مهد صبحها بابايي ما رو مي بره و من ساعت 1:45 ميام دنبالت گاهي اوقات اينقدر خسته مي شي که تو بغلم ميخوابي تا برسيم خونه تو خونه هم ميخوابي تا ساعت 4:30 . ولی اگه توی مهد بخوابی دیگه نمی خوابی  و شب ساعت 10 دیگه با هم می ریم لالا و اینطوری خیلی بهتره.  برات یک کیف خوشگل خریدم که عروسک طوییطی داره و بهش میگی "توتی" و عاشقش هستی  هر روز برات یک دست لباس و یک کم خوراکی م...
18 مرداد 1391

ماه مبارک رمضان

سلام عشق مامان یکدونه پسرممممم. شیرین و شکر. گل پسرم تقریبا از روز شنبه حالش بهتر شد. مثل اینکه تب ویروسی بود. از روز شنبه هم رفته مهد کودک جدیدش. خدا رو شکر اونجا رو هم دوست داره. خوبیشم اینه که هم نزدیک خونه است که گل پسرم خسته نمیشه و هم اینکه خوب خیلی شهریه اش کمتره. و مهد خوبیم هست. این هفته چون بابایی مرخصی بود. به بابا گفتم بابایی شما رهام رو ببر و بیار که من برم سرکار. روز اول که بیدار شدی دیدی مامان نیست به مامان زنگ زدی اینقدر هق هق کردی که نزدیک بود همون موقع پاشم بیام خونه. اصلا هم اروم نمی شدی. تلفن رو قطع کردم بابا بردت سوار ماشینت کرد دیگه کم کم یادت رفت و رفتی مهد. بعد از اون روز دیگه خودم صبحها می برمت و بابا ساعت یک و نیم...
18 مرداد 1391